محمد عسلی
پایگاه خبری تحلیلی خطوط: تصور باطلی از آموزگاری ذهنم را رنج میداد که چه بسا، چون آخوند مکتبی پیش از دبستان خشم خود را با آزار انگشتان کوچکم فرو مینشاند. گریه میکردم و اصراری با کراهت که نمیآیم؛ و او که مهرش از نقطهای در زادگاه تا گستره شیرخوارگی و قدم برداشتن آغازین همراه و همدمم بود هر گفته و خواسته او مطلوب مینمود آنچنان که مرا میبرد چونان باد که همه چیز را جابه جا میکند.
در دلم توفانی وزیدن داشت و ابرهایی که در چشمانم آب میشدند و جاری زلال اشکی که از صورتم فرو میافتادند. دست نوازشگر مادرم بر سر تراشیده ام چنان گرم و بااحساس میبود که گویی آبی بر آتش دلم میریخت تا رسیدیم به تنها اتاقی که کلاسش میخواندند در آن روستایی که از پنجره طبقه دوم آن کلاس میدیدیم که گوسفندان را چگونه به دار میکشند و زنبورهای سرخ سمج بر آن لاشه لخت چه شور و حالی داشتند و آن آبی که از سرچشمه راه درازی را طی میکرد تا به تنوره عمیقی فرو ریزد که در تابستان قتلگاه بچههایی بود که شنا بلد نبودند و من آن طعم مرگ را یک بار در عصر جاهلیت عمرم چشیده بودم.
ثبت نام شدم بدون تشریفات با شناسنامهای که در دستهای لرزانم جلد کاغذی آن از عرق ترس نمناک مینمود. نشستم روی نیمکتهای رنگ و رو رفته لرزانی که به هر حرکت صدای جیغ از پایههای آن گوشم را آزار میداد کنار دست دیگری که بوی گرد سم د. د. ت از لابلای موهایش آدم را به یاد خط کشی رنگ و رو رفته خیابانهای قدیمی میانداخت با آن دست اندازهای پیدا و پنهان که سلمانی کم بینای روستا با ماشین دستی اصلاح از خود به جای گذاشته بود. آموزگار آمد و مبصر کلاس برپا داد. جوانی از شهرستانی دور با دوچرخه خاک آلود و کت و شلواری نه چندان نو، بی اطو و پر از گرد و خاک جادهای که از مبداء تا مقصد با عجله طی کرده بود.
اولین سخن از زبان او را به یاد دارم که گفت: همه دست هایشان را شسته اند؟
بچهها گفتند: بله و او گفت با چی؟ گفتند با آب جوی.
گفت صابون نداشتید؟ همه گفتند خیر!
گفت روز بعد دست هایتان و صورتتان را با صابون بشوئید. بدون اعتراض همه گفتند چشم. اما صابونی در میان نبود.
بعد از آن گفت از شما میپرسم نام پدرانتان را و شغل او را بگویید. میدانید شغل پدرتان چیست؟
همه گفتند بله. صورت اسامی ۱۴ نفرمان را که در ۴ پایه در آن کلاس بی روح مؤدبانه با خوف و رجا نشسته بودیم در دست داشت روی کاغذ نه چندان پاک و تمیزی که بوی کهنگی میداد.
نفر اول زینل! نام پدرت چیست؟ آقارخ. شغلش کارگر، چه کاری؟ کشاورزی.
نفر دوم رضا بکری نام پدر حمداله شغلش کارگر خان، کدام خان؟ خان صادقی. چه
میکند؟ گندم میکارد. آب میدهد. درو میکند. خرمن میکند و بعد؟ بعد هم با اولاغ و گاو میکوبد و بعد؟ بعد هم باد میدهد.
آموزگار آفرین، چگونه دانستی؟ آقا ما هم کمکش میکنیم.
پدر آن ۱۴ نفر به ترتیبی که به یاد دارم مقنی، سلمانی، قصابی، آسیاب بان، کشاورز، کارگر، پیله ور، لته کار و باغبان بودند. یکی هم گفت: پدرش هیزم شکن است؛ و آموزگار بخت برگشته ما که فارغ التحصیل دانشسرای کشاورزی بود دانست که هر آنچه خوانده است جز آنکه از روی کتاب بخواند و جمع و ضربی بلد باشد کاری از دستش برنمی آید. ۴ سال متوالی در آن کلاس و با آن آموزگار دوچرخه سوار، اندک سواد خواندن و نوشتن آموختم؛ و دانستم که مشهدی حسن، آسیابان ده ماست. او گندمها را آرد میکند و دارا و آذر هم توپ و عروسک دارند هرچند دختری در میانه کلاس ما نبود تا عروسک را بشناسد، اما ما هم توپی به آن شکل که در کتاب اول دبستان بود ندیده بودیم.
آن خاطرات نخستین روزهای درس را امروز به یاد میآورم. ۶۸ سال گذشته است و بچههای کلاس اول شهر و روستا همه میدانند که موبایل، تلویزیون، رادیو، اینترنت، لپ تاپ چیست. چه داشته باشند و چه نداشته باشند.
همه میدانند جنگ خوب است یا بد. همه میدانند شهیدان چه کرده اند در آشفته بازار غرش توپها و بمباران هواپیماها، زیرا هر روستای ده خانوار هم یک شهید دارد که پرچم ایران در بالای قبرش در اهتزاز است.
دیگر از دارا حرفی در کتابها نیست، اما داراهای زیادی داریم که شناخته و ناشناخته اند. همه میدانند آذر آن دختر بچه کوچک خوش لباس و پریشان موی جای خود را به فاطمهای داده است که مثل مادرش با حجاب، جز چهرهای از آن آشکار نیست.
زمانه عوض شده. دنیا رنگ و بوی دیگری به خود گرفته و من در طول دوران معلمی بارها دیده ام که کودکان با چه کسی؟ چگونه؟ و با چه دستورالعملهایی پای به کلاس میگذارند.
از گرد د. د. ت روی سر بچهها خبری نیست؛ و تابلو کلاسها به خوبی رنگ سیاه یا سفید دارد و پنجههای نازک در گره گچهای سفت و زمخت در عذاب نیست ماژیکها هستند و آموزگارانی بی گرد و خاک جاده، اما فقر در بعضی مدارس شهر و روستا در ناتوانی خرید لوازم التحریر خود را نشان میدهد.
هر چند آسیابان نداریم. مقنی نداریم. هیزم شکن نداریم. اما بیکار و فقیر و معتاد داریم. گویی زمانه به گونهای در چرخش است که نخستین روزهای درس هنوز هم برای بعضیها پرغصه است تا چه پیش آید.
والسلام