پایگاه خبری تحلیلی خطوط: مجموعه داستان «صبحانه در وان» نوشته سودابه فرضیپور که بهتازگی توسط نشر کراسه به چاپ رسیده، یکی از همین نمونههاست؛ اولین کاری که از سودابه فرضیپور خواندم و روایتهایی که به زعم من فکر شده انتخاب شدهاند و جدای از سبک ویژه یک رمان، هرکدام داستانی کامل و فراز و نشیبهای خود را دارند. داستانها در این مجموعه، ساده، روان و ملموس نوشته شدهاند و از جملات کلیشهای، غیرواقع و پیچیده در این مجموعه خبری نیست. شخصیتها در این مجموعه از اقشار متفاوت انتخاب شدهاند و دغدغههای متفاوتی را هم در برابر خواننده به نمایش درمیآورند. اتفاقاتی که اگرچه ساده به نظر میآیند، اما جزئی از لاینفک زندگی انسانی هستند و آدم هر روز با چنین معضلاتی دستوپنجه نرم میکند: «سمیه کوله قهوهای را انداخت روی دوشش. نرسیده بود چمدانش را بردارد. پابرهنه بود. برای اینکه فاصله کوپه تا در واگن را بدود ناچار شده بود کفشهای را بکَنَد و هر کدام را پرت کند یک طرف. شبیه به جهانگرد دیوانهای شده بود که سبک سفر میکند...». داستانها در فضای رئالیستی و فانتزی نوشته شدهاند؛ فضاهایی که در آن توامان میشود حقیقت و خیال را با هم درآمیخت و به چالش کشید. آدمهایی دغدغهمند که میتوانند ساعتها فکر کنند و زندگیشان بهراحتی دستخوش تغییرات قرار بگیرد. حال این تغییرات میخواهد به واسطه محیط ایجاد شده باشد یا بهواسطه چالشهای درونی یک شخص با خودش. مثلا در داستان «قمارباز»با مردی مواجه هستیم که با مقوله خیانت روبهرو است؛ خیانت همسرش به او. مردی مستاصل که همه چیز را به شانس واگذار میکند و برایش مهم نیست که پیامد این سطحینگری چقدر میتواند سخت و سنگین باشد. یا در داستان «آنجا که توی تصویر نیست» با خانوادهای از هم گسیخته و متلاشی روبهرو هستیم که اضمحلال از درون هر جملهشان بیرون میزند و دختر خانواده که سعی دارد حداقل برادرش را از این منجلاب بیرون ببرد: «فریده دارد سفره پهن میکند. مرددم که بلند شوم کمک کنم یا نه، به روی خودم نمیآورم و با دست بچه بازی میکنم. نگاهم میافتد به عکس نوجوانی من و بچگی مجید، روی تاقچه گچی اتاق. توی عکس دستههای خلبانی آتاری دستمان است، پشت به تلویزیون نشستهام و به دوربین لبخند میزنیم. هرچه دقت میکنم، نمیفهمم بازی توی تلویزیون کدام است. هواپیماست که من رکورددارش بودم یا اژدر که مجید خوب بلدش بود...» آدمهای این داستانها همگی از دنیای امروز آمدهاند، از بطن کشوقوسهای زندگی مدرن امروزی، با اشکال مختلف، اندیشهها، رویکردها، دیدگاهها و مشخصههای ذهنی متفاوت. در خلال روایتها از توصیفات و تشبیهات زیادی استفاده شده است. توصیفاتی که به خواننده اجازه همذاتپنداری با شخص و اتفاقات پیشآمده را میدهد و این امکان را فراهم میکند تا خواننده، کاراکترهای داستانها را بهخوبی بشناسد. داستانها با روایتی خودمانی و تا حدودی کلمات محاورهای نوشته شدهاند که به نظر من برای یک چنین روایتهایی لازم و ضروری است: «بابا جلوجلو میرود. طوری که انگار اینجا را مثل کف دست میشناسد. انگار دیروز اینجا بوده، پریروز اینجا بوده و فردا هم قرار است اینجا باشد. قهوهخانه روستا تعطیل است. صورتم را میچسبانم به شیشه و توی قهوهخانه نیمهتاریک را نگاه میکنم. روی یکی دو میز اول چند استکان نیمخورده چای هست و یک قلیان که زغال سر آن سوخته و پودر شده. با بال شالم گردی کوچکی از شیشه را پاک میکنم و دوباره صورتم را میچسبانم...» راوی در هر کدام از داستانها متفاوت است، گاهی سوم شخص است و گاهی اول شخص. زمان داستان هم در روایتها متفاوت است. فلشبکهایی که برخی از کاراکترها به زندگی شخصی و اتفاقات پیرامون میزنند و با این تکنیک خواننده را از آنچه که میخواند مطمئنتر میکنند. عواطف انسانی در ابعاد مختلف را میشود بهراحتی در هر کدام از داستانها حس کرد. عواطفی که هر انسانی میتواند آنها را تجربه کند و گاهی حتی خود را در میانه مبارزه با آنها ببیند. رابطه علت و معلولی در داستانها در موازات هم پیش رفته است. کاراکترها گاهی از برخورد با این احساسات سر باز میزنند و این پرسش برایشان همیشه مطرح است که چطور میشود راهی جز این را رفت و آیا حالا و در این برهه زمانی برای من همه چیز دیر است یا هنوز واژهای به نام زمان برایم معنی دارد؟ «خورجین را زیر موتورش میاندازد. بعد با پا میکوبد زیر جک موتور و موتور را راه میاندازد تا جلوی خانه و دوباره نیمنگاهی به ما میاندازد در خانه را پر سر و صدا میبندد، روی موتور مینشیند و راه میافتد. سرکوچه دوباره میایستد و برمیگردد طرف ما طرف دو غریبهای که زل زدهاند به خانهاش. سعی میکنم لبخند بزنم تا کمتر خطرناک به نظر برسم. اما نگاه مرد به باباست...»