شهاب نيکمان در روزنامه اطلاعات یادداشتی با عنوان«صداي سخن عشق» به چاپ رسانده که خالی از لطف ندیدم مخاطبان خطوط نیزاز این مطلب ادبی بهر مند شوند.
حدود سه سال پيش، روزي به همراه استاد شهرام ناظري و جمعي از اهل ادب، در محضر استاد فرهيخته، دكتر محمدرضا شفيعي كدكني در منزل ايشان بوديم. يكي از حاضران نظر استاد شفيعي كدكني را درباره غزلي براي خواندن استاد ناظري در آهنگي پرسيد. استاد شفيعي كدكني در پاسخ، با همان لحن پرصلابت هميشگي فرمودند: «به نظر من اين شعر لياقت پوشيدن رداي فاخر صداي ناظري را ندارد...». زماني كه خواستم از استاد شهرام ناظري بنويسم، يكباره خاطره آن روز و جمله پر معني استاد شفيعي كدكني، به يادم آمد. آري، به حق قلم من لياقت تحرير نام وزين و فاخر شهرام ناظري را ندارد. اما به لطف و رخصتي كه استاد شهرام ناظري به من داد، و به عنوان كمترين، از ميليونها دوستدار و عاشقش، اين تاج افتخار را بر سر مينهم و به فرخندگي هفتادمين زادروز استاد شهرام ناظري، در اين جشننامه چند سطري مينگارم.
بخت خوش شنيدن «صداي سخن عشق» در كودكي نصيبم شد، همان زماني كه نوار كاستي كه برچسب روي آن نيمه پاره شده بود، به دستم رسيد. از نخستين هنگامي كه شنيدمش تا واپسين آني كه گوشم بشنود، تا آن هنگام كه من و مايي نباشد، چيزي خوشتر از آن صدا نشنيده و نخواهم شنيد.
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
آري، صداي سخن عشق، صداي شهرام ناظري بود...
اين صداي سخن عشق، نه تنها سرنوشت مرا، كه سرنوشت نسل و هم بودگاه مرا دگرگون كرد. سالياني عاشقانه صدايش را ميجستم و پيگير شنيدن آثار جديدش بودم. هرگز نخستين باري كه استاد را از نزديك ديدم، فراموش نميكنم؛ حدود بيست و يك سال پيش در كنسرت باغ غدير اصفهان بود. هنگامي كه خواند:
زين دو هزاران من و ما اي عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم...
من نيز مانند ديگران از فرط هيجان، چشمانم تر و سر تا پايم منقبض شده بود. نميدانم چه سحر و سرّي در صداي اوست كه شور و هيجان را تا مرز اشك و خلسه بالا ميبرد.
حدود هجده سال پيش، براي آموختن سازي به آموزشگاه موسيقي سعدي ميرفتم، به لطف جبرانناپذير دوست نازنينم، سعدي ناظري، برادر استاد شهرام ناظري، براي مشورت درباره يك پروژه هنري، افتخار دوباره ديدار استاد در منزل ايشان نصيبم شد. در آن روز، طالعم در چرخشگاه، به خورآيان برآمدن شمس ناظري رسيد، و از آن روز تا امروز، از پرتو مهر وجودش، شب با من بيگانه شد و آخر ز بخت، در پياش از قزوينه و قونيه و پاريس و... تا بلنداي مهربين رفتم.
هر بار كه خنيايش را ميشنوم، سرگشته ميشوم؛ گم ميشوم در هزارتوي انديشه حيرتزدهاي كه عقل را التماس ميكند تا بيابد آنچه را كه در ني ناظري ميدمند! كه ميدمد ني ناظري را كه اينچنين با آتش و جوشش عشق، از درد اشتياق ميخواند؟!
ناظري همان نمود خراباتي حافظ، و ديوانه و مست مولاناست؛ او سرمست مولاناست. آنچنانكه برايش سروده:
من او بُدم من او شدم / با او بُدم بي او شدم / در عشق او چون او شدم / زين رو چنين بيسو شدم
آري، شهرام ناظري سوي بيسوييست! جانب بيجانبيست!
شهرام ناظري در هفت دهه عمر، چلهنشين كشتي معرفت، در درياي پرتلاطم فرهنگ اين كشور بوده است. ناظري در اين يلداي گيسوي اغواگر فرهنگنماي مدرن، بيدار و درياوار، مهر فر و فرهنگ ايران را ياري ميكند تا دگربار بدمد.
شهرام ناظري فرزند برومند فرهنگ پرافتخار كُرد، و ميراثدار شكوه شيرين خسروان، غيرت كوهكنان و مرام قلندران سرزمين اسطورهاي كرمانشاهان است. او پيونددهنده دورانها از كهن تاكنون، و چكيده پهنه ايران زمين از توس تا بيستون است. از طرز رستم و سحري و مجنوني، تا حجاز و سپاهان و افشاري، در آوازش غوغا ميكند. شور شعر مولانا، طربجويي چارينه خيام و حماسه شاهنامه را از هندسه بينظير آواز او ميتوان لمس كرد، همانسان كه غبارآلودگي يخ زده زمستان اخوان، حسرت تازگي گلستانه سهراب و انديشههاي سوخته ارغوان سايه را نيز ميشود از آوازش معني كرد. چه كُردي بخواند چه فارسي، در آواز او از باستانيترين نغمهها تا آهنگ مدرنيته و سورئاليسم را ميتوان يافت. آري، همانا شهرام ناظري «شهسوار آواز ايران» است. هنر ناظري همچون كوهيست استوار كه ستيغش سقف فلك را شكافته، آزاد و سرافراز و مانا؛ زبانش زبان عشق، صدايش صداي سخن عشق، آوازش آواز اساطير و بانگ او بانگي عجب است.
آثار شهرام ناظري همچون الماس هزار وجهيست كه با ذوق و بينش و دانش خود، آن را چنان استادانه تراش داده كه از هر سو بنگري درخششي خيرهكننده و رنگي نو در آن هويداست. گويي پرتو بيرنگ و بينشان حُسن ازليست كه اينچنين هزار رنگ، در اين الماس بازميتابد.
به راستي، تنگ است بر او واژه «هنرمند»؛ ناظري نه هنرمند، كه هنر آفرين است. هر گوهري از فرهنگ اين خاك پاك كه به سينه او سپردهاند را، به جانش پرورانده، جلايش داده، هزار چندانش كرده، و به دل جهانيانش باز سپرده. بيشك ميتوان گفت در عصر حاضر هيچ هنرمندي اين چنين فرهنگ فاخر و خردورز ايران را به جهانيان نشناسانده است. آنقدر كه جاي جاي دنيا، فرهنگ و موسيقي ايران را با ناظري، و ناظري را با فرهنگ و موسيقي ايران ميشناسند. در پنداره بسياري مردمان، نام شهرام ناظري با نام مولانا گره خورده، و آوايش، آواز لوليان و پهلوانان سرزمينان كهن را به ياد ميآورد. آري، ناظري خنياگر شور و شيداييست...
هر سبك و دوره و خط و فرقه و هر چه در اين جهان بياصل است، همه در جهان او هيچ است. او چه در هنر و چه در شخصيتش، هميشه آزاده بوده؛ بينش و روش و منش و حتي آرايش و پوشش او تنها و تنها مانند خود اوست. واژه آسماني «دوست» را بسيار ارج مينهد؛ سرآغاز امضايش هميشه مينگارد «يادگار دوست»...
شهرام ناظري ناشناخته و ناگفته نيست كه بخواهم از آغاز، بگويمش. از او بسيار نوشتهاند، بسيار خواندهايم؛ بسيار گفتهاند، بسيار شنيدهايم؛ اما به يُمن نگاشتن اين جشننامه، زُهره بيپرتوام حريف ماهش شد و ساعتها زندگي و آثار او را در كلامش كاويدم. آنچه مينگارم گزيدهاي است از مهمترين رويدادهاي زندگي وي؛ اندك رهآوردي از عروج به لاهوت همنشيني اين ايام، با استاد جان، براي هواداران كويش.
از محضر هميشه استادم، شهرام ناظري، براي لكنت قلمم و جسارت نوشتن از جنابش، فروتنانه پوزش ميطلبم.
دارم اميد عاطفتي از جانب دوست
كردم جنايتي و اميدم به عفو اوست
از جانآفرين مهرآفرين، براي جانش طراوت لبالب، و براي مهرش فزوني دمادم خواهانم.
ديماه 1400 خورشيدي